چند سال پیش از فرط بی کاری ، بی حساب و کتاب اهل دیدن فیلم های آبکی ، سریال های در پیت و فوتبال های تاریخ مصرف گذشته بودم . درست یادم نیست که نام فیلم چه بود اما عجیب جملات آن به دل می چسبید . بازیگر که از جوان های قرتی فکلی آن دوران بود و بی گمان به ضرب اسکن های پدر بیچاره پله های ترقی را پیموده بود با آه و ناله درحالی که چند صباح بیش تر طعم شیرین زندگی مشترک را نچشیده بود رو به همسرش می گفت : "عشقم به تو در میان قبض آب و برق و گاز گم شده . "
آن روزهای خوب و شیرین ، آن ایام ترد و ملس ،آن سال های روشن جوانی ؛ خنده ام می گرفت از این کلام . به فکرم فرو می برد که " چگونه ممکن است یک انسان عشقش فدای قبض شود." اما این روزها ، بعد از گذشت چهار دهه از این عمر ناقابل ؛ تازه دارم می فهمم ، می دانم که آن جوانک چه می گفت و چه خوب می گفت ...
در بازار شهر می روم می بینم دختر جوان آلت دست دم کلفت های خرپول شده ، دستش می اندازند ، به او می خندند ، سیل میوه های گندیده سگ نخور تلنبار می شود برای او. چند رهگذر پولی کف دستش می گذارند ، ناگاه در میان دود و دم گم می شود ... معنی عشق گم شدن را با تمام وجود حس می کنم.
در راهرو بیمارستان صدای ضجه زن ، دل را از جا می کند . شوهر کارگرش مشغول چانه زدن با مسئول صندوق است . صدای " ندارم ، ندارم " با ضرب آهنگ کشنده ای گوش ها را می آزارد. مرد دستپاچه دست زن را می گیرد و می گوید : " بیا تا برویم ، حداقل در خانه ی خودمان ، نزد فرزندانت بمیر ... " این جاست که می فهمم " عشق می تواند گم شود بد جور. "
به کلاس درس می روم ، می بینم کفش آن کودک دهان باز کرده مانند پاسبان شب کشیک داده ، شلوار وصله دار دیگری جرخورده ، سومی با بینی سرخ شده از سرما می لرزد ،میز دوم همه تب دارند ، چندتایی از خستگی کار دیروز خوابند . این جا عشق مرده است نه گم شده . ادامه دارد